مجله اینترنتی کودک من ❤❤

قصه های کودکانه (فینگیلی و جینگیلی)

1390/6/19 15:53
نویسنده : نوشین
2,300 بازدید
اشتراک گذاری

در ده قشنگی دو برادر زندگی می كردند. اسم یكی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.                                      
فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میكردو هیچكس از دست او راضی نبود.
اما برادرش كه اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم كمك میكرد.
یك روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی كردند. بازی الك و دولك، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یك لگد محكم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی كردند. ننه قلی یواش یواش در را باز كرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها، كی بود كه زد به شیشه؟ ....

                                                           

در ده قشنگی دو برادر زندگی می كردند. اسم یكی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.
فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میكردو هیچكس از دست او راضی نبود.
اما برادرش كه اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم كمك میكرد.
یك روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی كردند. بازی الك و دولك، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یك لگد محكم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی كردند. ننه قلی یواش یواش در را باز كرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها، كی بود كه زد به شیشه؟ ....

جینگیلی گفت: من نبودم.
فینگیلی گفت: من نبودم.
ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس كی بوده؟
فینگیلی كه ترسیده بود به دروغ گفت: كار قلی بوده.
قلی با ترس جلو امد و گفت كه كار او نبوده.
یكی ازبچه ها گفت: اگه كسی كه این كارو كرده راستشو نگه، دیگه اونو بازی نمی دیم.
جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه.
فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شیشه رو من شكستم. بیا بزن به دستم.
ننه قلی مهربون گفت: فینگیلی عزیزم حالا كه متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم

پسندها (1)

نظرات (0)